سرباز روز نهم



پنجم بلیت هواپیما گرفته بود که برگرده سر کار، به خاطر شرایط جوی لغو شد

بلیت اتوبوسرفت اونم لغو شد

امروز اومد، بهش گفتم دیوونه آخه کی ۱۳ به در میاد سر کار 

اما جعبه شکلات و عطر خوش‌بویی که زده بود از این آدم بد سلیقه لااقل توی اپتخاب عطر بعید بود

گفتم ماجرا چیه

گفت این شیرینی عقده!

گفتم تا یه هفته پیش که خبری نبود

گفت بلیت که کنسل شد به مامانم گفتم میری خواستگاری؟

ده تا اسم آورد اما هیچ‌کدوم نمی‌خورد آخه توی فامیل ما آدم با خجاب زیاد نیست یه چادری فقط هست که همون رو گفتم و رفتیم و توی یه هفته تمام کارها انجام شد الانم اومدم

پ‌ن:

به این می‌گن ازدواج در وقت اضافه ساده‌تر و آسون‌تر از آنچه که می‌پنداشتید:)

راستی حرم امام امروز قشنگ‌تر از همیشه به نظر می‌اومد



ای گریه ی شب های مناجات من از تو

لبخند تو آیین دعای همه ی ما


تنها نه من از یاد تو در سوز و گدازم

پیچیده در این کوه صدای همه ی ما


ای ابر اگر از خانه ی آن یار گذشتی

با گریه بزن بوسه به جای همه ی ما


ما مشق غم عشق تو را خوش ننوشتیم

اما تو بکش خط به خطای همه ی ما


پ.ن:

گر یاد تو جرم است غمی نیست که عشق است

جرمی که نوشتند به پای همه ی ما


نون و القلم این پویش رو راه انداخته و خواسته که هر کسی بلاگ هایی که دارای دو ویژگی زیر هستند رو معرفی کنه تا دیگرن هم بهره ببرند.

1_ محتوای با کیفیت در مطالب و پاسخگویی به نظرات

2_ تاثیرگذاری بر روی مخاطبان.

و این توضیح رو برای این دو تا ویژگی نوشته: بحث محتوای نافذ و با کیفیت به تنهایی کافی نیست. مثلا اینکه کسی از یه کتاب خیلی خوب مطلبی رو کپی بکنه بعد در مقام پاسخگویی ضعیف عمل کنه. اون محتوا رو هم هدر داده. برای همین مسئله تاثیر گزاری رو  به عنوان مولفه دوم مطرح کردم چون در مولفه دوم بحث پاسخگویی و تعامل درست با مخاطب هم از مومات میشه. یعنی اخلاق شما و منش شما نمود پیدا میکنه.

راستش من بیشتر از سه چهار تا بلاگ رو به صورت همزمان پیگیر نیستم چون هنوز ارتباط حقیقی توی سبک زندگیم فعال تره و این مسئله درباره تلفن همراه و سایر شبکه های مجازی هم صادقه

هر بار دو سه تا بودن بعد که یکی تعطیل کرد جایگزین براش پیدا میشد اما جسته گریخته بلاگ هایی رو سر میزدم که گاهی تحت تاثیر یا مطالب یا نظرات یا معرفی بلاگ قرار می گرفتم
مثلا بلاگی رو دنبال می کردم که تقریبا فقط عکس صلوات پست می کرد اما بهونه بود تا توضیح معرفی بلاگ رو بخونم و روحم به قولی تازه میشد
با این حال 8 تا بلاگ رو می نویسم به جهت حق رفاقت درخواست کننده

1- از لب هات خوشم اومد، لب هات مهره ای گم شده در شطرنج الهیه، خودش ان معرفی رو انتخاب کرده
2- بیشتر از لب هات، من ساده رو دوست داشتم، لب هات رو هم از بلاگ اون پیدا کردم، من ساده بعد از او طوری زدنگی کرد که ماه بعد از سپیده و آدم  برفی در فردا،
اولی بیشتر احساسی بود اما دومی اجتماعی و ی رو در لایه های احساس هم می پیچید
3- آفتاب هشتم شاید اولین بلاگیه که مطالبش رو دنبال می کردم، اشتراکاتی که در مطالبش با احساسات روزمره ام باعثش بود. شاید به دلیل پیوند مطالبش با آفتاب هشتم بود یا شاید هم چون بیشتر اتفاق می افتاد حس روزمره ای رو که می خواستم بنویسم ایشون نوشته بود، برای همین دنبال می کردم مثل آخرین مطلب منتشره شون.
4- شهادت هم جزو اولین هاییه که دنبال کردم اسمش دچاره و وبلاگ جدیدش فیشنگار. اون رو به خاطر مطالبش دنبال نکردم به خاطر آشنایی مختصری که پیدا شده بود. اصولا به وبلاگ هایی که نظرهای زیادی توشونه سر نمی زنم اما ایشون قبل معروفیت حق رفاقت ایجاد کرد :)
از بلاگ من ساده و فیش نگار برخی دنبال شدن اما یادم نیست
5- ویروس رو خودم پیدا کردم، چطور یادم نیست اما برای نوشتن مطالبش وقت می گذاشت با حوصله توضیح می داد و تعامل خیلی خوبی توی نظرات داشت. مدتی رفت بعد هم نویسنده اضافه کرد و باعث شد کمتر سر بزنم اما مطالبش با اینکه مرتبط با دانسته های نبود و توی حوزه امنیت و ضد امنیت رایانه ای بود به خاطر توضیح خوبش و تعامل بعد از اون دنبال می کردم.
6- نون والقلم رو از بلاگ دچار یافتم.  نظراتش باعث شد به بلاگش سر بزنم. بعدا دیدم مطالب خوبی هم داره و اگه زمانی خواستم تفکر کنم یه  سر به بلاگش بزنم. (ناگفته نمونه از بلاگ دچار به بلاگ های زیادی سر زدم اما ظرفیتم برای پیگیری مطالب بیشتر از 4 بلاگ نیست)
7- هنرنامه رو تابلو های نقاشی و آهنگ همراه پستش می ذاشت. و ارتباط خوب این دو تا با تیر و مطلب باعث می شد رضایتمندی بیشتری از مطلب به دست بیاد.
8- آقای ظرافتی نگات ظریفی از روش های مدیریت مجموعه رو می نوشت و توجه به نکاتش خیلی می تونه توی موفق بودن مجموعه ها کمک کنه.

بلاگ های دیگه هم بودن مثل شعلگی، رگ پنهان و. که یا الان نیستن و یا حضور ذهن ندارم.

راستش نمی دونم از کی دعوت کنم آشنا مثل ئچار و نون و القلم که نوشتن باقی هم نیستن
نتیجتا شما مخاطب گرامی که می بینی دعوتی :)))

 قرعه مصاحبه من افتاده بود با خونواده شهید شمس آبادی

یه پسر پنج شش ساله‌ی تپل مپلو داشت

توی اتاق بودیم سوال پرسیدیم تا ببینیم چه ذهنیتی از باباش داره

وقتی باباش شهید شد به گمانم هنوز به دنیا نیومده بود اما جملاتی درباره باباش شنیده بود

لب که باز کرد همراه بغض گفت بابای من برای دو چیز رفت

خیلی سخت بود حرفش رو ادامه بده ما هم انتظار نداشتیم حرف های پیش رو رو از یه بچه پنج شش ساله بشنویم

یکی حجاب که الان نیست

یکی هم قرآن که فقط روی طاقچه هاست

ترکیدن بغضش را ندیدیم، بعد گفتن این کلمات وقتی بابغض از اتاق خارج شد؛ بغض او در گلوی ما شکست.


به نقل از یکی از دوستان


موضوع ظاهرا درباره چالش کتاب تاثیر گذار در زندگیه که حیاتش از اینجا شروع شد

اولین کتابی که چنین نقشی توی زندگی داشته باشه چیزی نیست جز فرهنگ واژگاه عمیـــــد که اگه اشتباه نکنم ی همین قدر کشیده بود

اول ابتدایی بودم و روزی چندین بار بهش مراجعه می کردم و اوقات فراغتم رو با اون پر می کردم.

نکته جالبش این بود بیشتر از اونکه از این کتاب معنی لغات رو یاد بگیرم، یاد گرفتم که آدم ها از چیزهایی که نمی دونن می ترسن و این شد یک برگ برنده برای من در مواجهه با بچه هایی که بی ادبی برایشان دردی به همراه نداشت

واژه های معمولی که در کلام غیر معمول بود رو وقتی براشون به کار می بردم از ترس اینکه مبادا حرف بدی باشه از ناسزاگویی دست می کشیدند.

هنوز هم به خوندن فرهنگ لغت علاقه دارم اما از بین همه فرهنگ ها فرهنگ لغت جلد سیاهِ عمید که لبه های آن قدری پریده بود رو از همه بیشتر دوست دارم.


پی نوشت:

اگه چالش، کتاب های بعدی رو هم خواست شاید اضافه بشه


در مدت زمانی کوتاه چند نفر از نزدیکان مادرم، از جمله بچه‌ی برادرش، بچه‌ی خواهرش و بچه‌ی عمویش به شهادت رسیدند. هم‌زمان من و برادرم مدام می رفتیم جبهه و می‌آمدیم و خال هم بهمان نمی‌افتاد. چندوقتی متوجه شدم مادرم یک جوری به ما نگاه می‌کند! تا این که یک روز ما کنار و گفت: «ننه! شما کجای جبهه هستین که طوری‌تون نمیشه؟ نکنه شما جبهه نمی رین. نکنه میرین یک جای دیگه، بعد برمی‌گردین می گین ما جبهه بودیم؟ اگه این‌طوریه حداقل به من بگید» دیدم خیلی دل پری دارد. گفتم: چطور مگه؟


گفت: «می خوام بدونم.»


گفتم: خاطرت جمع باشه ننه. ما می‌ریم جبهه. این هم عکس‌های ماست.


گفت: «پس چرا شما طوری‌تون نمیشه؟ بچه ی داییت بیست روز رفت جبهه، شهید شد. بچه‌ی خاله‌ات بیست و دو روز جبهه بود، شهید شد. بچه‌ی عموت اون طور شد.» 


خیلی دلم برای مادرم سوخت. معلوم بود واقعا ذهنش مشغول شده. خلاصه زد و در «عملیات والفجر4» (مهر و آبان 1362 شمسی) این بار من به شدت مجروح شدم. دستم قطع شد، پایم زخمی شد . مادرم آمد بیمارستان. وقتی مرا با آن وضع دید، رو کرد به قبله و گفت: «خدایا، ما همین‌قدر عنایت رو هم از تو قبول می‌کنیم. ما هم خوشحال شدیم که بچه‌ی ما رو هم قبول کردی. من همه‌اش نگران بودم شیری که من به این بچه‌ها دادم، مشکل داشته باشه.»


پی نوشت:

این مادر آدمیه که برخی جاها بهشون میگن وطن دار

گاهی اوقات فکر می کنم پس بیراه نیست که میگن نیشه کشوری رو از کنج خانه ای اداره کرد


خاطره رو از مرتضی حاح قربانی نوشتم ولی با یاد سید علیشاه گردیزی


روبرور گنبد توی صحن گوهرشاد یکی از رفقا روضه وداع می خوند که یکهو یه نفر گفت: انا بقیت الله فی ارضه.

و دوبار تکرار کرد

خواستم بهش بگم حاجی اشتباه میزنی اینجا مشهده نه مکه دلم به حال بچه سوخت و گریشون رو به خنده تبدیل نکردم.


پی نوشت:

شما هم اگه خواستید ظهور کنید یادتون باشه باید برید مکه اولش هم به جای رب اشرح لی صدری باید بگید الا یا اهل العالم


تازه فهمیدم چقدر در اشتباه بودم
همیشه فکر می کردم تو یک قدم جلوتری
دیروز فهمیدم آن یک قدمی که عقب بودم مانع دیدن آغوش باز و قدم های پیوسته ات بود
الان که با هم در دریای افکار قدم میزنیم رد 9 قدم از تو را جلوتر از خود میبینم
یقین دارم آنقدر صبور نبودی تا منتظر آن یک قدم از سوی من باشی و آن را نیز خودت برداشتی*

+
شب میلاد فکر کردم فقط من دلتنگم
توی معراج به خیال اینکه تنها خواهم بود نشستم اما سرشار از خاطرات شهدا و امام رضا شد در کنار جمع کوچکی که به عشق او آمده بودند

* به گمانم حدیثی قدسی در این باره دارم


ارنی انظر الیک.


پی نوشت:

یادمه بهش گفتم می خوام بهت هدیه بدم اما دستم بهت نمیرسه

گفت به جای من بده به کسایی که منو دوست دارن

فلیصل شیعتنا 

الان یادم افتاد وقتی به خیالم خواستم چنین کاری بکنم باز هم با دعوت نامه او اجازه پیدا کردم و از طرف آستان او راهی شدم


چرا همیشه یک قدم جلوتری.


اوایل انقلاب هرکسی می‌خواست جلوی ظلم گرفته بشه و خیلی ها شکایتشان را به شورا (چیزی مثل شورای شهر) می‌اوردند و از ما میخواستند پیگیری کنیم.
یک جوان انقلابی بود به نام علی عناصریان؛ پدرش کوره‌پز بود. آمده بود شکایت. می‌گفت کوره‌پزها خیلی در حق خشت‌زن‌ها اجحاف می‌کنند. گفتیم پدر خودت کوره‌پز است. گفت خب باشد. آمده بود شکایت می‌کرد که به درد اینها برسید.

پی نوشت:

نمی دونم از کی مردم کنار کشیدن و عرصه رو برای غر زن ها خالی گذاشتن

اما ثمرات این میدون خالی کردن رو الان روی شونه هاشون و دادگاه‌مون می بینیم


پنجم بلیت هواپیما گرفته بود که برگرده سر کار، به خاطر شرایط جوی لغو شد

بلیت اتوبوس گرفت اونم لغو شد

امروز اومد، بهش گفتم دیوونه آخه کی ۱۳ به در میاد سر کار 

اما جعبه شکلات و عطر خوش‌بویی که زده بود کنجکاوم کرد، خصوصا از این آدم بد سلیقه انتخاب این عطر بعید بود

گفتم ماجرا چیه

گفت این شیرینی عقده!

گفتم تا یه هفته پیش که خبری نبود

گفت بلیت که کنسل شد به مامانم گفتم میری خواستگاری؟

ده تا اسم آورد اما هیچ‌کدوم نمی‌خورد آخه توی فامیل ما آدم با حجاب زیاد نیست یه چادری فقط هست که همون رو گفتم و رفتیم و توی یه هفته تمام کارها انجام شد الانم اومدم

پ‌ن:

به این می‌گن ازدواج در وقت اضافه ساده‌تر و آسون‌تر از آنچه که می‌پنداشتید:)

راستی حرم امام امروز قشنگ‌تر از همیشه به نظر می‌اومد



اذان گفت. نمازخونه رو پیدا کردم. هنوز کسی نیومده بود به غیر از دو نفر که روبروی من به دیوار تکیه داده‌بودند.

یکی‌شون جوانی بود با ریش کم پشت و خرمایی. رفتم جلوش روی پنجه پا نشستم و پرسیدم حاج‌آقا ببخشید اگه شوخی دستی کنم ناراحت میشی؟ گفت چطور؟

لپ‌هاشو گرفتم کشیدم. آنقدر کیف داد که نگو. تا اون موقع لپ یه رو نکشیده بودم‌. اینقدر لپ‌های نازی داشت که نگو.

خلاصه رفیق شدیم و توی اون چند روزی که قم بودم مجبورم کرد سوره توبه حفظ کنم.

کی فکر می‌کرد کشیدن یه لپ سوره توبه، توبه‌اش باشه.



گاهی فکر می‌کنم شاید مسلم بود که باعث شد هزاره‌ای بگذرد و هنوز زمین در اغما به سر ببرد

و اهل آن بگویند طبیب دوار بطبه سخن از گذشته‌هاست و در عصر ما جایی ندارد

وقتی کسی که همه قلبت عاشق اوست در آخرین نجوایش بخواند

اگر خودم به تو گفتم بیا، نیا برگرد

 و گمان کنی که ذره‌ای از حس شرمش کوه‌ها را آب می‌کند

شاید حق داشته باشی که نخواهی مسلمی دیگر، چنین زخمی بردارد

 

پ ن:

قول می دهم که همه چیز عوض می‌شود

یک‌بار دیگر بیا و بگو فلیرحل معناو قسم به خدای کعبه دیگر نیاز نخواهد بود از مکه خارج شوی

سپاهیان زینب کبری همه بندهای پوتین‌هایشان را گره زده‌ و سربندهای شهادت‌شان را محکم بسته‌اند.

 

 


بارها شده بود که رفقا بهم می‌گفتن پسر تو خیلی دیوونه‌ای اما موضوعی که درباره‌اش حرف می‌زدیم برای من حساسیتی نداشت اما جدیداً داره اتفاقاتی می افته که خودم هم توی آینه به شخص روبرو میگم

پسر تو خیلی دیوونه‌ای

نمونه‌اش هم تیتر بالا وسط غرق شدن زمانی که نفس هم تمام شده بود و فقط یه صفحه روشن که آن هم به سمت تاریکی می‌رفت، یه لحظه با خودم گفتم چه حس قشنگی وبه جای گرفتن دست نجات غریق مبهوت اون حس شدم. خیلی لذت بخش بود

یا همین دیروز وقتی کنار دیگ کله پا شدم و قابلمه چپ شد به جای اینکه خودم رو از گاز دور کنم دست بردم قابلمه رو بگیرم غذای ۴۰ تا یتیم آل محمد(ص) نزیره گرسنه بمونن

دستم نرسید اما خدا قابلمه رو نگه داشت

بعد از کشیدن یه نفس راحت خطاب با صاحب درد در کمر و دست و بال! گفتم پسر تو خیلی دیوونه‌ای

این اتفاق زمانی هم که با موتور توی اتوبان غلت می‌زدم اما نگذاشتم نون شام همون ایتام سابق به زمین بخوره هم اتفاق افتاد. 

مدتیه می‌خوام دیوونه نباشم اما یکی درون خودم در اوج حوادث کار خودشو می‌کنه

دعا کنید آدم بشه


بی غبار آمده‌ام پیش تو آیینه شوم

تا خودت را به تماشا بگذارم بروم

تا رسیدن به قرار ازلی راهی نیست

پا اگر بر سر دنیا بگذارم، بروم

سهم من از همه عشق همین شد که گلی

گوشه‌ی خاطره‌هایت بگذارم، بروم

پ.ن؛

هر چه خواستم حرفم گفتنی نبود، انگار برای این بخش از احساسات کلامی نساخته‌اند یا به قول فرشتگان "قالوا ماذا قال ربکم، قالوا الحق"

مدح تو کی با سخن کامل شود

وحی باید بر قلم نازل شود

《همیشه حرف دلم با تو نیمه تمام گذشت.》


ما داغدار بوسه وصلیم.

گر عقل پشت حرف دل، اما نمی‌گذاشت

تردید پا به خلوت دنیا نمی‌گذاشت


از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست

می‌شد گذشت. وسوسه اما نمی‌گذاشت


این قدر اگر معطل پرسش نمی‌شدم

شاید قطار عشق مرا جا نمی‌گذاشت


دنیا مرا فروخت ولی کاش دست‌کم

چون بردگان مرا به تماشا نمی‌گذاشت


شاید اگر تو نیز به دریا نمی‌زدی

هرگز به این جزیره کسی پا نمی‌گذاشت


گر عقل در جدال جنون، مرد جنگ بود

ما را در این مبارزه تنها نمی‌گذاشت


ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین

در خون مرا به حال خودم وا نمی‌گذاشت


ما داغدار بوسه‌ی وصلیم چون دو شمع

ای کاش عشق سر به سر ما نمی‌گذاشت

پ‌ن:

حاج علی خوش لفظ حدود هشتصد نفر از رفقاش در جنگ شهید شدند که با ۹۵ نفر اونها عقد اخوت بسته بود

حاج علی چطور قلبش متلاشی نمیشه وقتی اقدام به بیان یا نوشتن خاطراتش میکنه

در حالی که بعضیا به خاطر رفاقت دورادور با شهید اگه بخوان ۵ صفحه از یه شهید بنویسن گریه های تا صبح و بی خواب های مدام دست از سرشون بر نمی داره و به مرز جنون می رسن

شاید خدا ظرفیت اونها رو دید و به عنوان بقیت الشهدا انتخابشون کرد

بازماندگان شهدا گاهی افسوس از نرفتنشون می خورن اما همیطوری که هستن در نگاه من سرشار از عظمت هستند 

با تموم خل بازی ها و دیوونه بازیاشون حتی :)


برخی اتفاقات ساده آدم را عمری درگیر خود می کنند
مثلا یک نظر به چهره فردی، عشقی را بیدار می کند که تا ابد گریبان آدمی را می گیرد. عشقی که چون تیغی دو لبه گاهی سعید و گاهی .
اصلا انتظار نداشتم جمله «چی میگی بچه؟!» برای من چنین نقشی ایفا کند. خیلی دوست داشتم ببینمش اما روزگار چنین نخواست تا یک سال بعد فهمیدم چرا یکدفعه عاشق او شدم.
سال 92 جمعی با تکاپوی بسیار خود را به سوریه رساندند. بعد از دربه‌دری‌های زیاد، موقع برگشت به ایران در فرودگاه دمشق، حیدر جلو رفت و خطاب به یکی از آنها گفت سرباز* تویی؟! پاسخ می‌شنود «چی میگی بچه؟!» میگه روزهای فتنه تو رو می‌دیدم که شلوار کردی پوشیده بودی و می‌زدی توی دل جمعیت.
من این جملات را حتی نشنیدم، فقط یکبار خواندم. اما مرغ دلم را هوایی کرد. الان که نگاه می‌کنم شاید دلیلش این باشه «فاجعل افئدة الناس تهوی الیهم» خدایا اونها رو عاشق‌شون قرار بده.
انگار دعای ابراهیم نه تنها برای ذریه‌اش بلکه برای اصحاب‌شان نیز مستجاب شد.
محمد جنتی با اسم مستعار حیدر دو سال پیش شهید شد. چند روز قبل از این نیز پیکرش به ایران بازگشت.
•    در اینجا سرباز اسم من نیست. به جای اسم واقعی فرد مورد خطاب، از این کلمه استفاده کردم.


این روزها برخی می پرسن رهبری تا کجا قرار با این شیوه حمایتی جلو بره

ساختارها مگه چقدر مهم ان

درد مردم رو مگر نمی بینه

تاریخ میگه ولی جامعه تا گودی قتلگاه میره فقط برای اینکه حجت تامه باشه برای اون نسل و همه تاریخ

تا زمانی که تربیت نشیم ولی خدا هزینه میده 

هزینه بقای من و شما

کما اینکه در سازش امام حسن می گویند که شیعه را در هر کوی برزن سر می بریدن اگر چنین نمی کرد

بقای ما را و بقای ساختاری که امثال ما در آن رشد  کند رو ترجیح میدن

بیاییم با تربیت تر باشیم

تا دست ولی خدا برای ایجاد مدینه فاضله باز باشد


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کابینت آشپزخانه فیشــــــنگار وبلاگ گنج آموز بروز مگ قنداق Amanda Regina Sisilix بیوگرافی وحید سیستم vahidsystem