قرعه مصاحبه من افتاده بود با خونواده شهید شمس آبادی

یه پسر پنج شش ساله‌ی تپل مپلو داشت

توی اتاق بودیم سوال پرسیدیم تا ببینیم چه ذهنیتی از باباش داره

وقتی باباش شهید شد به گمانم هنوز به دنیا نیومده بود اما جملاتی درباره باباش شنیده بود

لب که باز کرد همراه بغض گفت بابای من برای دو چیز رفت

خیلی سخت بود حرفش رو ادامه بده ما هم انتظار نداشتیم حرف های پیش رو رو از یه بچه پنج شش ساله بشنویم

یکی حجاب که الان نیست

یکی هم قرآن که فقط روی طاقچه هاست

ترکیدن بغضش را ندیدیم، بعد گفتن این کلمات وقتی بابغض از اتاق خارج شد؛ بغض او در گلوی ما شکست.


به نقل از یکی از دوستان


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پوکه معدني شاپرک toor Tiffany مذهبی فرهنگی سیاسی اجتماعی فروشگاه سایت بلاگ بیست غریب الغربا (غریب ترین غریبان) اخبار شفاف(Shafaf-news) استادیو بازیسازی اسپارک